دیالمه نیاز امروز

مروری بر فاجعه جانگداز هفت تیر

امتیاز کاربران

ستاره غیر فعالستاره غیر فعالستاره غیر فعالستاره غیر فعالستاره غیر فعال
 

0168.jpg - 12.68 kBاز فاجعه جانگداز ۷ تیر که منجر به شهادت بیش از ۷۲ تن از پیروان امام حسین علیه السلام شد، چهل و یک سال می گذرد.

اما گذشت زمان هرگز نخواهد توانست گرد فراموشی بر این واقعه عظیم تاریخی بیافشاند.

مگر قریب به هزار و سیصد و اندی سال بُعد زمانی توانسته است حجابی برای ستر فاجعه عاشورای حسینی و پرده ای برای فراموشی شهادت حسین و هفتادو دو تن از یاران او باشد؟

و بلکه گذشت زمان خود عاملی برای بهتر شناختن و بیشتر شناختن ابعاد عاشوراو فلسفه شهادت شده است.

و عاشورای ۷ تیر سال ۱۳۶۰ هجری شمسی نیز مانند عاشورای محرم سال ۶۱ هجری قمری، هرگز فراموشی نخواهد پذیرفت. و همیشه بعنوان عامل شور و طپش و فریاد، باقی خواهد ماند.

و پویندگان را حسین بن علی علیعما السلام را، تحرک و انگیزه ی تلاش و تکاپو خواهد بخشید.

آری خون پاک سیدالشهداءِ مظلوم و یارانش در عاشوراء لازم بود تا نهال تازه روییده انقلاب اسلامی حضرت خاتم الانبیاء محمد مصطفی صلی الله علیه و آله  را آبیاری کند.آن چنان که خود فرمود:

"ان کان دین محمّدِِ لم یستقِم اِلّا بقتلی، فَیا سیوفُ خُذینی."

و اینک نیز ، خون پاک سیدالشهداء مظلوم زمان ما و یارانش در کربلای سرچشمه ضرورت داشت تا درخت انقلاب اسلامی فرزند پیامبر؛ خمینی کبیر را آبیاری سازد و خطوط انحرافی را به مردم بشناساند و مردم را متوجه مصالح اصیل اسلامی بکند. بنابراین، گرچه این فاجعه، ضربه ای سترگ بر پیکر امّت مسلمان کوبید، ولی بی تردید در پس این فاجعه، مصلحتی عظیم نهفته است که خداوند خود، بر آن واقف است. و این فاجعه را نیز، به کوری چشم دشمنان اسلام، با جان و دل پذیرا می شویم، و با قامتی استوارتر و قدرتمند تر و با فریادی رساتر در مقابل تهاجم کفر و نفاق از هر سوی، چه غرب امپریالیست و لیبرالیست و چه شرق کمونیست و سوسیالیست می ایستیم. و این ضایعه را نیز، جز یکی دیگر از الطاف خفیه الهی نمی دانیم. و آن را مصداق بارز آیه مبارکه:

"وَ عَسی اَن تکرهوا شیئاً و هو خَیرُُ لکم.   .   .   .   ." بر می شماریم.

و تیز آن را به مصداق آیه شریفه :

"و لنبلوَنَّکم بشیءََ من الخوفِ و الجوعِ و نقصِِ من الاموال و الانفسِ وبَشِّرالصابرین،.   .   .   .   ."

آزمایشی برای صابرین و استقامت ورزندگان در راه مستیق الهی می دانیم.

والله المستعان.

🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

اما با این مقدمه، می خواهم طبق عادت خاطره نویسی خودم، خواه تلخ و خواه شیرین، آنچه که از لحظه رخداد این رویداد دردناک بر من گذشت، بر صفحات دفتر یادداشت نگاری ام، بنویسم.

من به عنوان یک ایرانی مسلمان بطور اعمّ ،  بطور اخصّ با از دست دادن بهترین دوست زندگیم، که براستی باید اذعان کنم که آنچه از نظر کمال فکری و اعتقادی درمسیر تفکرات و اعتقادات اسلامی و شیعی، بدست آورده ام مدیون او هستم، یعنی دکتر عبدالحمید دیالمه نماینده مردم مشهد در مجلس شورای اسلامی، ویا آنطور که بطور غیر رسمی و دوستانه صدایش می کردیم (وحید آقا)، از این فاجعه مصیبت زده ام.

و بعد از آن فاجعه، چه در خلوت خود و تنها در پیشگاه خداوند و چه در پیش دیگران، بارها وبارها، آرزوی مرگ کرده ام و فقدان اورا برای خود دردناکتر از هر مصیبتی بر شمرده ام.

گرچه شهادت، شایستگی و لیاقت می خواهد و وحید واقعاً شایسته آن بود، اما شهادتش از دیدگاه عاطفی، کمر مارا شکست.

از خداوند می خواهم که بما نیز توفیق عنایت فرماید که بتوانیم راه او و طریقه مبتنی بر تشیع راستین او را در مجمعی که بنیان نهاد؛ یعنی:

♡ مجمع احیاء تفکرات شیعی♡

ادامه دهیم و  از روح پر فتوّت و مطهر اد نیز یاری می جوییم که بتوانیم با تلاش و تکاپو از

 ♡ مجمع احیاء تفکرات شیعی♡ صالحات باقیاتی گسترده و دامنه دار برای او بسازیم.

" وَ سلامُُ علیه یَومَ وُلِدَ و یَومَ یَموتُ و یَومَ یُبعَثُ حَیّاً "

 

🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿

                 🌼 گزارش واقعه🌼

 

ظهر روز یک شنبه ۷ تیر ۱۳۶۰، در تهران در خبر گزاری پارس به دیدن دوستم مهدی یداللهی رفتم. نهار را باهم در خبرگزاری صرف کردیم. ساعت دو به خانه او رفتیم و ساعت سه و نیم عازم شدیم تا به کلاس اصول اعتقادات وحید آقا که درمحل کمیته پزشگی امام خمینی واقع در خیابان مجاهدین تشکیل می شد برویم.

حدود ساعت چهارو نیم وحید آقا آمد، با همان کیف دستی که معمولا پر از مطالب و اسنادی بود که خود زحمت جمع آوری و تدوین آنها را می کشید، و همان کت طوسی راه راهش ، که برای شرکت در انتخابات مجلس دوخته بود، در تنش بود.

بعد از قریب دو سه ماه دوری و ندیدن همدیگر، یکدیگر را در آغوش گرفته و بگرمی روبوسی کردیم.

در بین دوستانم تاکنون، دیدن روی هیچکدام از آنان ، باندازه دیدن روی وحید برایم دلچسب نبوده است.

ما هم در کلاس اصول اعتقادات او که برای توابین گروهک فرقان گذاشته بود نشستیم. او ابتدا از شاگردانش امتحان گرفت. و

 

در اثناء با وحید کلی صحبت کردیم.در مورد شهید چمران و حتی به شوخی درباره احتمال شهید شدن خود او  باهم حرف می زدیم و می خندید و می خندیدیم.‌

از من خواست برای پیاده کردن و ترسیم طرحی مناسب برای  متن سخنرانی او در مهدیه تهران که درباره شهید چمران و سازمان امل لبنان بود ، سریعاً اقدام کنم. و قرار شد همان شب در خانه آنها باشیم و دست بکار شویم.

🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾

 

پس از اتمام امتحان، بحث معاد را شروع کرد و موردبحث معاد جسمانی انسان بود. و با ارائه ادله روایی و عقلی اثباط کرد که عدل خداوند حکم می کند که معاد انسان باید جسمانی باشد.

وسپس ود بحث تاریخ، به زندگی حضرت امام سجاد اشاره نمود ونحوه آموزش ومبارزه آن حضرت را که در قالب دعاست، تشریح کرد.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

پس از اتمام کلاس، با هم و باتفاق  هاشم یارحمیدی و نیزیکی دیگر از دوستانمان یعنی علی اصغرنژاد کلاس را ترک کردیم. علی فعلاً مسئول کتابخانه زندان اوین است  و گویا قرا بود از صبح فردا (یعنی دوشنبه ۸ تیر) هر روز بعنوان محافظ ، وحید را تا مجلس همراهی کند.

🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱

 

○•°•○○•°•○○•°•○○•°•○○•°•○

سوار ماشین شدیم. حمید رضوی رانندگی میکرد.هاشم مسلح به دو سلاح  کلت بِرِتاو کلاشینکوف بود. کلت برتا مال من بود و مدتها بود که برای حفاظت از وحید آقا در اختیار او بود. من و وحید و مهدی یداللهی نیز در صندلی عقب نشستیم.

در نزدیکی خانه وحید، در سر پیچ یک کوچه موتورسواری راه را بسته بود. حمید به شوخی به وحید گفت:

"وحید راه را بسته اند، می خواهند ترورت کنند."

هاشم حرکاتی انجام داد و  وانمود کرد که کلاشینکوف را آماده می کند که در صودت تهاجم، مقابله کند.

امّا خبری نشد و از آنجا رد شدیم.

وحید به سوخی گفت:

"هاشم، تو می خواهی از ما محافظت کنی؟!! اگر اینها کاره ای بودند و می خواستند مارا ترور کنند، تا تو بیایی و اسلحه را آماده کنی ، کارشان را کرده بودند و همه مارا کشته بودند.

حالا به رگ غیرتت برنخورد که در سر کوچه بعدی یک بدبخت را به رگبار ببندی ."

بالاخره به خانه رسیدیم.

مدتی نشستیم و صحبت کردیم. وحید توضیحات لازم را در باره چگونگی طرح پشت جلد کتابش به من داد. و به من گفت :

"متن سخنرانی خیلی هارا که به شهید چمران تهمت وابسته به  آمریکامی زدند را خیلی عصبانی کرده است. الان هم، حتما از نشر کتاب در هراس هستند. اگر ذهنت را بکار بیاندازی و چیزی در حد طرحی که در شهادت شهید مطهری کشیده بودی در بیاوری، بسیار موثر خواهد شد."

ساعت حدود هشت یا هشت ربع ، بخاطر جلسه ای که در مقر حزب جمهوری اسلامی داشت، حمید و هاشم  همراه وحید عازم شدند و در ابتدا من و مهدی هم قرار بود با آنها برویم.و بعد از اتمام جلسه حزب، دوباره یه دنبال وحید برویم و با هم به خانه آنها بر گردیم. اما، بعد وحید اصرار کرد که ما در خانه بمانیم و هم من کار طراحی را شروع کنم و هم شام تهیه کنیم.چون همان روز مادر و خواهر وحید آقا  به ییلاق نارون رفته بودند و قرار بود ماه رمضان را در آنجا بگذرانند. بنابراین کسی در خانه نبود.

اما بلافاصله بعد از خداحافظی  و رفتن آنها، ناگهان بدون هیچ دلیلی ، احساس بسیار عجیب اضطراب و تپش قلب در من بوجود آمد و تشویش و دلهره ای شگفت انگیز تمام وجودم را فرا گرفت. بطوری که ناگهان خواستم بدنبالشان بدوم و از آنها خواهش کنم نروند.اما خجالت از مهدی یداللهی سبب شد این‌کار را انجام ندهم.

لکن بدون اختیار و با نگرانی وصف ناپذیری که بلافاصله پس از رفتن آنها سراسر وجودم را فراگرفته بود، پس از دقایقی به مهدی گفتم:

" مهدی نکند وحید را بکشن.!!!"

مهدی هم که به نظر می رسید او هم بی اختیار دستخوش یک نوع اضطراب و التهاب درونی از ناحیه حسّ ششم خودش بود، خواست جوابم را بدهد که درب خانه باز شد و پدر وحید، یعنی آقی دکتر دیالمه مدیر مسئول کمیته پزشگی امام خمینی وارد شد. و سئوال بر خاسته از اضطراب من بی پاسخ برخاسته از التهاب مهدی باقی ماند.

من مشغول صحبت کردن با پدر وحید شدم و مهدی ضمن اینکه مشغول درست کردن کتلت بود از دکتر دیالمه پرسید:

"کتلت ها را داخل آب گوجه فرنگی بپزم یا بدون آن؟ وحید آقا کدام نوعش را دوست دارد؟"

دکتر دیالمه با لبخندی که در آن واقعا همان احساس خودم و مهدی، یعنی حسّ تشویش و اضطراب و نگرانی و التهاب موج می زد جواب داد:

"شما که بیشتر از من با وحید هستید و بهتر از من می دانید او چه نوعی را دوست دارد!!"

 

  • °•°●●°•°●●°•°●●°•°●●°•°●●°•°●

 

🥀🍂🍁🍁🍂🥀🥀🍂🍁🍁🍂🥀🥀🍂🍁

پنجره اتاق رو به حیاط باز بود و من و مهدی و پدر وحید آقا، در آنجا نشسته بودیم. بیشتر از صحبت سکوت حاکم بود. گونه ای انتظار آمیخته با اضطراب و دلشوره، سکوت اتاق را همراهی می کرد. اگر از طرف کسی سخنی گفته می شد، پاسخ کوتاهتری دریافت می گردید. بنظرم هر کدام از ما، می خواستیم  بنوعی نگرانی ا

 

لهامی خودمان را سرکوب کنیم تا به دو نفر دیگر منتقل نشود و یا آنها نفهمند.

اما...........

ساعت پنج دقیقه گذسته از نه، ناگهان آن سکوت و انتظار آکنده از التهاب و دلشوره و اضطراب و تشویش، با صدای مهیب انفجاری در هم شکست. نگاههای مضطرب هر سه، در صورت همدیگر پرسه می زد تا از دهان یکی از آنها چیزی شنیده شود که آرامش دهد. کسی حرفی نمی زد.چند دقیقه سکوت باندازه ساعتهای طولانی مشقت بار در سکوت گذشت. ناگهان صدای تلفن خانه به صدا در آمد.

مهدی تلفن را برداشت. مثل اینکه حمید رضوی یا هاشم بود که با تلفن با مهدی صحبت می کرد. نوعی صحبت کرد که ما فکر کردیم، پل هوای نزدیک آن حوالی را منفجر کرده اند.

مهدی از طریق تلفنی که به او شد، از جریان انفجار بمب در دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی مطلع شده بود. و با توانایی خاصّی جلو احساسات خود را گرفت و طوری وانمود کرد که پل هوایی منفجر شده است. و بلا فاصله پس از خروج پدر وحید از اتاق، مهدی با حالتی که سعی میکرد جلو خودرا بگیرد مرا از انفجار دفتر حزب مطلع کرد. سراسر وجودم آتش گرفت. پدر وحید که  به سختی نگران بود به اتاق دیگر رفت و دراز کشید. و من فوراً برای کسب اطلاع از خانه خارج شدم و خودم را به نزدیکی محل حادثه رسانیدم.

دهها آمبولانس در آنجا مستقر بودند و صدها نفر از مردم نگران در آن حوالی تجمع کرده بودند.

□■●■□□■●■□□■●■□□■●■□

 

⭐️🌙☀️⭐️🌙☀️⭐️🌙☀️⭐️🌙☀️⭐️🌙☀️

یکی دو ساعتی همراه مردم ملتهب و مضطرب، در خیابان سرچشمه پرسه می زدم.بالا می رفتم و پایین می آمدم. نم دانستم چکار کنم. اصولا هیچکس نمی دانست چکار بکند. بهت و حیرت فراگیر بود. خود ساختمان منهدم شده حزب در تاریکی بود.و خبرهایی در بین مردم در جریان بود که آقای بهشتی مجروح شده و ناطق نوری به شهادت رسیده است. و چون قرار بود سریع از وضعیت مهدی را مطلع کنم ناچار به خانه برگشتم. دیدم پدر وحید آقا نیز منتظر است. مهدی به محض دیدن من،از من خواست که بگویم کمیته مرکزی را منفجر کرده اند. من هم به دکتر دیالمه همین حرف را زدم. و گفتم که احتمالا آقای بهشتی مجروح شده و آقای ناطق نوری و چند نفر دیگر به شهادت رسیده اند.

دکتر دیالمه با حالت تضرع و درماندگی سر بلند کرد و گفت:

" خدایا خودت همه را حفظ کن، مال ما را(= فرزند ما را) هم درمیان آنها حفظ کن."

من دوباره برگشتم تا ببینم که چه کسانی شهید شده اند.

و آیا وحید هم شهید شده یانه؟ گلویم خشک شده بود.

این بار دیگر امکان رفتن به نزدیکی دفتر منفجر شده حزب نبود. نیروهای انتظامی آنجا را محاصره کرده بودند. و خودرو های سنگین مشغول برداشتن آوار بودند.

خبردار شدم خیلی ها سهید شده اند.

اولین افرادی که خبر شهادتشان رسید ناطق نوری و محمد منتظری بود. همه مردم مستقر در آنجا ، از وضعیت دکتر بهشتی و وحید دیالمه می پرسیدند.

 و بالاخره خبر رسید که :

 دیالمه نیز شهید شده است.)

حالتی را که در آن لحظه داشتم، هرگز نمی توانم بیان کنم و هرگز هم نخواهم توانست.

گریه نمی کردم.چون اصلا بفکرم نمی رسید گریه کنم. شوکه هم نشده بودم، چون با هشیاری کامل مراقب اوضاع بودم. اما یک نوع حالت بهت و سردرگمی و سرگردانی همراه با ناباوری شگفت انگیزی تمام وجودم را فرا گرفته بود. آن تشویش و دلهره و اضطراب و نگرانی که بلافاصله پس از خداحافظی وحید در وجود من پدیدار شده بود، دیگر از وجودم رخت بر بسته بود. احساس و ادراک  غریبی بر من سیطره داشت. چنین  می پنداشتم که قدری بگردم شاید خود وحید را پیدا کنم و بگویم سریع به خانه برو که بابایت خیلی نگران است. یا اصلا فکر می کردم به خانه بروم و بخوابم  و فردا صبح از یک خواب پریشان همراه با کابوس وحشتناک بیدارشوم و خدارا شکر کنم که همه این اتفاقات خوابی بیش نبود.

ضربه کوبنده تر از آن بود که در خود  لحظه ی وارد آمدن آن، بتوان دردش را درک و تحمل کرد.

اگر معنی سردرگمی و سرگردانی و بهت  و حیرت را تا آن وقت واقعاً نمی دانستم، در آن لحظه، تجربه کردم. و فهمیدم . و ای کاش می مردم. نه ، نه، ای کاش هزاران بار کشته می شدم و این معنا را ، به این صورت تجربه نمی کردم.

صدای آژیر آمبولانسها و همهمه جمعیت مرا بخود می آورد که:

" نه، اگر بخوابی، باز هم این فاجعه یک واقعیت است.اگر باور نکنی باز هم این یک واقعیت است. خواه خود را به خواب بزنی و یا خود را به نا باوری بزنی، این یک واقعیت هست. وحید دیالمه شهید شد.همراه عده بسیار زیاد دیگر.

این ضربه بر پیکر امت اسلامی فرود آمده است.باید فکر دیگری کرد. باید راه دیگری را جست.باید به وظایف جدیدی اندیشید.

و .  .  .  باور کردم که خیلی ها به شهادت رسیده اند و وحید نیز در میان شهداء است.

  • □●□●□●□●□●□●□●□●

گاهی در میان مردم بهت زده ی حیران و سرگردان و در عین حال خشمگین و در صدد انتقام، جملاتی رد و بدل می شد. تو گویی بنوعی می خواستند خودرا تسکین دهند:

"  آقای بهشتی فقط پایش زخمی شده، آقای دیالمه فقط صورتش مجروح است،

آقای.   .   .   .   .   .   .   "

گاهی می گفتند از بیت امام بار ها تلفن شده و او ضاع را پرسیده اند.و بخصوص  امام نسبت به وضعیت آقای بهشتی خیلی تاکید داشته است.

وضعیت آشفته من سبب شد که نیروهای تازه کار امنیتی به من مشکوک شدند و ناگهان مورد حمله آنان قرار گرفتم و با سرعت و خشونت مرا بداخل یک خودرو بردند و شروع به پرس و جو کردند. وقصد داشتند مرا به مرکز امنیتی ببرند. که با فهمیدن این که من دوست وحید آقا بودم و تا سه چهارساعت پیش با او بودم و الان هم از خانه او به اینجا آمده ام، صحنه دگرگون شد و یکی یکی مرا بغل می کردند و همراه با من گریه می کردند. و با عذرخواهی رهایم کردند.

از یکی از کسانیکه در معرکه حاضر بودند سیگاری گرفتم و دود کردم و اعصابم را کنترل کردم.

و باور کردم که همه شهید شده اند و وحید نیز هم.

□¤▪¤□□¤▪¤□□¤▪¤□□¤▪¤□

 

◇□●□◇◇□●□◇□●□◇◇□●□◇

ساعت حدود یک ونیم بعد از نیمه شب بود.

حالا باید به خانه بازگردم و خبر شهادت وحید را به پدرش برسانم.

یادم می افتاد که هنگامی که وحید در انتخابات مجلس پیروز شد، من در تهران بودم. قبل از اینکه نتیجه آراء اعلام شود، من از تهران به خانه وحید در مشهد زنگ زدم و جریان را پرسیدم. مهدی صالحی به من اطلاع داد که وحید در انتخابات مجلس با اکثریت آراء انتخاب شده است.

سپس من با خوشحالی وصف ناپذیری در تهران با خانواده وحید تماس گرفتم و برای اولین بار خبر پیروزی وحید را  به خواهرش اطلاع دادم.

آیا حالا می توانستم باز هم اولین فردی باشم که خبر شهادت اورا نیز به خانواده اش بدهم. قدرت آن را در خود نمی دیدم.پس حدود یک ساعت به منظور وقت کشی ، در خیابان بالا و پایین بروم.

سرانجام تصمیم گرفتم که به خانه برگردم و ابتدا اصلا راجع به این موضوع صحبت کنم و بالاخره آرام آرام پدر وحید را در جریان بگذارم.

ولی آیا حالت ظاهری خودم را می توانستم حفظ کنم.

هرگز،  هرگز.

برایم قطعاً مقدور نبود که در سوگ عزیز ترین فرد زندگیم، قیافه و ظاهر عادی خودرا حتی برای چند لحظه حفظ کنم.

پریشان بودم، افسرده بودم، می لرزیدم ، اما با وجود همه اینها ، با همه سختی ها، سر انجام توانستم بر خودم مسلط شوم و بخانه برگشتم تا خبر شهادت وحید را نیز، من بعنوان اولین کس ، به خانواده اش برسانم.

  • ○●○●○●○●○●○●○●○●

وقتی به خانه رسیدم، حدود ساعت سه بعد از نیمه شب بود.هاشم و حمید قبل از من به خانه آمده بودند و خبر را رسانده بودند.

ابوالحسن نیز آنجا بود. لباس مشکی تنشان بود. دکتر دیالمه، پدر وحید ناله ضعیفی می کرد. قدم می زد. خدا خدا میکرد. مانیز همگی گریه می کردیم. همسایه ها خبردار شده بودند. بحث سر این بود که چه کسی بدنبال مادر و خواهر وحید به نارون برود و چگونه خبر را به او برساند.

به همه فامیلها یشان تلفن زده بودند.چند نفر از پسر خاله های وحید آمده بودند.سرانجام موافقت شد ابوالحسن که از نظر روحی در پیش دوستان دارای قدرت بیستری است و نیز نسبت به همه خوددارتر هست، برود و مادر و خواهر وحید را از نارون بیاورد.

  • ◇●◇●◇●◇●◇●◇●◇●◇●

سرانجام ، فاجعه را باور کردیم. و سراسر  ایران، فاجعه را در عین ناباوری ، باور کرد.ولی هنوز ابعاد وسیع این فاجعه را کمتر کسی است که درک کند.

شاید تنها نفس مطمئنه ای چون خمینی کبیر گنجایس درک و تحمل ابعاد این فاجعه را داشته باشد.

  • °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•

روح شهیدان کربلای سرچشمه شاد و روانشان آرام و راهشان مدام باد.